دستی نیست ، تا
نگاه خسته ام را نوازشی دهد
اینجا باران نمی بارد
فانوسهای شهر ، خاموش و مرده اند
دست های مهربانی ، فقیرتر از من انــــد
نامردمان عشق ندیده
خنجر کشیده اند بر تن برهنه و بی هویتم
دلم می خواهد آنقدر بنویسم
تا نفسهایم تمام شود
آنقدر دفترهای کهنه را سیاه کنم
تا سرم فریاد کنند
می خواستم واژه ای پـیدا کنم ، تا
دلتنگی کهنه و بی خاصیتم را عرضه کند
ولی
واژه ها باز هم غریبی می کنند
می خواستم کاغذی بیابم ، منت نگذارد
تنش را بدستانم بسپارد ، تا نوازشش دهم
امّا ! اعتمادی نیست
این لحظه های لعنتی
باز هم مرا عذاب می دهند
این دقیقه های بی وفــــا ، بی وجدانترینِ عالم اند
آیا اینجا
آخرین ایستگاه عاشقیست؟؟؟